سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که بر ملک دست یافت تنها خود را دید و از دیگران رو بتافت . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 94 دی 16 , ساعت 1:43 صبح

به نام زیبای زیبا

افسانه گراهان فصل اول: مرگ در کاتلیا

قسمت اول: زنده برای انتقام

بی خبر از جنگجویانم - حتی نمی دانستم زنده اند یا مرده! - به سرعت می دویدم. راهی جز فرار نبود. البته امید چندانی به نجات هم نداشتم: روبرویم پرتگاه بود. ولی نمی دانم چرا حس می کردم که این آخر کار نیست. شاید به حرف کسی گوش
می دادم که در درونم می گفت این آخر کار نیست. شاید امید داشتم که در تاریکی شب لابلای درختان و بوته های جنگل گمم کنند. بیش از بیست کماندار دنبالم بودند. اولین تیر صورتم را خراشید. چند تیر از کنارم رد شد. تیر دوم در پشت ران راستم فرو رفت. تیر سوم از پهلوی راستم بیرون زد. زره ام پاره و خون سرازیر شد. بعدی ابرویم را شکافت. ناگهان، احساس درد شدیدی کردم. گلویم سوزشی کرد و مزه خون را در دهانم حس کردم. با صورت زمین خوردم. تمام چیزی بود که در آن زمان فهمیدم. بعدها آتین می خندید که
"سه تیر به بدنت اصابت کرد و نقش زمین شدی. وقتی پیدایت کردیم فهمیدیم که تیر سوم به پشت گردنت خورده! شیاطین هم نمی توانند تو را بکشند مرد بزرگ!"

"فرمانده! فرمانده!"

زانوانش روی زمین رها شد و نشست. بدنم را به پهلو چرخاند. صورتش را لابلای خون بسیار تار می دیدم. هر چه به صورتش نگاه کردم نشناختمش. نفس نفس می زد. دستانش می لرزید. دو دستی کلاهخودم را چسبید و از سرم درآورد. کلاهخودش را سرم کرد. "همه کشته شدند! من مانده ام ... فقط! فرمانده برو! برو برو! نیروها را جمع کن و برگرد! به سوی آکایبا می روند. مجبورند دو هفته بعد در کاتلیا چادر بزنند. فهمیدی؟ کاتلیا! کنار رودخانه گراهان. اسب هایشان خسته است. انتقام همه را بگیر!
همه شان را بکش! همه شان را بکش!
" و شروع به دویدن کرد. از دور دیدمش به سمت پرتگاه می دوید. چند نفر از ارتش آریخ دوان دوان از کنارم رد شدند.

"سرورم! از پرتگاه پرید پایین! از کلاهخودش شناختیم. خودش بود. مرگش حتمی است!"

کاش می شد شجاعتم را نشانشان دهم، بلند شوم و همه شان را بکشم. شمشیر را در دستم فشردم. دلم می خواست فریاد بزنم من زنده ام ولی باید صبر می کردم ... کاتلیا! باید جنگجویانم را جمع می کردم و خودم را به کاتلیا می رساندم. زیر لب تکرار کردم: همه را قتل عام خواهم کرد! همه را قتل عام خواهم کرد! همه را ...

نفهمیدم چه مدت گذشت به هوش آمدم. می دانستم خیلی نگذشته بود: هوا هنوز تاریک بود. نمی توانستم بدنم را حرکت دهم ولی مغزم کار می کرد. زخم هایم خیلی زود خوب می شدند. کافی بود تیرها را درآورم و لابلای برف ها دراز بکشم و بیدار بمانم. امید به این که باقی مانده جنگجویانم را جمع کنم باعث می شد زنده بمانم. خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا حفظ خواهند کرد خدایان مرا .... یعنی کسی هم زنده مانده؟! ... خدایان مرا حفظ خواهند کرد خدایان مرا ... به سختی نفس می کشیدم. فقط نباید می خوابیدم.

مدتی گذشت. حس کردم وقتش رسیده تیرها را بیرون بکشم. این احساس تاکنون به من دروغ نگفته بود. اولین تیر را از ران راستم خارج کردم. خیلی آرام کشیدمش بیرون. از درد دندان هایم را به هم فشردم. خونش سریع بند آمد. اما به قدری بود که برف زیر پایم سرخ شد و بعد دو دستی رفتم سراغ تیر دوم. توانی برای تیر سوم نداشتم. تیر را از جایی که در گردنم فرو رفته بود شکستم. تکانی به بدنم دادم و به پشت دراز کشیدم. هنوز از پهلویم خون می رفت. نفس های
بریده بریده ام در هوای سرد یخ می زد اما لباس و زره ضخیمی که به تن داشتم بدنم را گرم نگه می داشت. نباید تسلیم
می شدم! خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا ...

مدتی به همان حالت گذشت. گاهی صداهایی از اطراف می آمد. صدای پاها! صدای پاها کم کم بیشتر شد. چشم ها دوتا دوتا ظاهر شدند. گرگ ها به کمین نشسته بودند احتمالا پدرانتان گفته اند  که آن جنگل ها پر از گرگ هستند و البته پر از حیوانات درنده دیگر، پر از آدم های عجیب، موجودات عجیب، روح، وحشت ... پر از ترس و ... نفرت و ... - و منتظر بودند تا خوابم ببرد: تا بمیرم و بعدش به سراغم بیایند. اما این اتفاق نمی افتاد. قرار نبود بیفتد. چون قبل از مرگم باید به کاتلیا می رفتم و در عوض خون هایی که ریخته شده خونشان را می ریختم! راستش را بگویم: دانایا را فراموش کرده بودم و مردمم را. فقط به کاتلیا فکر می کردم! به انتقام!

باید زنده بمانم! باید زنده بمانم! باید زنده بمانم! انتقام: تنها چیزی بود که به آن فکر می کردم. خون زیادی از دست داده بودم. خواب کم کم داشت تسخیرم می کرد. ولی، نه! زیر لب تکرار می کردم: باید زنده بمانم! باید زنده بمانم!

صحنه فرو رفتن تیرها در ذهنم مرور می شد. زنده می مانم، جنگجویانم را جمع می کنم و قبل از سه هفته آینده شبیخون
می زنم. غافلگیرشان می کنم. کافی است سیصد جنگجو با من باشد. سوختن چادرهای ارتش آریخ را در میان برف ها به چشم می دیدم. نمی توانستم بخندم. هنوز برای خندیدن زود بود. از پهلویم خون می رفت. اگر اشتباه من نبود. اگر شتاب
نمی کردم حالا در سرزمین دانایا غنیمت های جنگی را میان جنگجویانم قسمت می کردم و قاصد در راه بود که خبر پس گرفتن اسیرانمان را به مردم بدهد. سخت ترین مرحله راه طی شده بود که این اتفاق لعنتی افتاد. کار دشوار را انجام داده بودیم. آرزوی دیرینه اجدادمان به وقوع پیوسته بود: ما از گراهان عبور کرده بودیم.

پایان قسمت اول

آکایبا: Akayba

گراهان: Gorahan

کاتلیا: Katliya

آریخ: Arikh

دانایا: Danaya

 

آتین: Atin



لیست کل یادداشت های این وبلاگ