سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به برادرت اعتماد مطلق نداشته باش ؛ زیرا به زمین خوردن بر اثر اعتماد [به همه گفته ها و کرده های دوست] قابل جبران نیست . [امام صادق علیه السلام]
 
جمعه 94 بهمن 16 , ساعت 7:26 عصر

به نام زیبای زیبا

افسانه گراهان فصل اول: مرگ در کاتلیا

قسمت هفتم: هیولا!

 "تو یک هیولایی! و جز این چه می توانم بنامم تو را؟" چشمانش را از نوشته ها برداشت. لبخندی زد: "شما که این طور فکر نمی کنید؟!" شاید چنین فکری می کردیم ولی جرات بیانش را نداشتیم. با وجود جثه معمولی، صورت خندان، سکوتش در مقابل اذیت و آزار دیگرانی که به حرف هایش می خندیدند و تهمت هایی که به او می زدند و با همه بی آزاری اش، چیزی هم از یک هیولا کم نداشت. این را هر کسی که مدتی با او بود، می فهمید: چابکی اش، حالات غیرعادی اش، حرف زدنش، نگاه کردنش و ... و حتی غذا خوردنش، ویژگی هایی که او را از بقیه متمایز می کرد، همه اینها به تو القا می کردند که اگر هم یک هیولا نیست، در گذشته احتمال داشته یک هیولا بوده که اکنون به صورت انسانی درآمده!

" دیده اند که با سی تیر به تنه درختی دوخته شده ای! و زنده! و این چگونه ممکن است؟ مگر آنکه جادو باشد یا معجزه؟ اما کسی به این نمی اندیشد! اینجا همه از شجاعت تو می گویند. مردی که با صد و بیست جنگجو به قلب دشمن زد. صد و بیست نفری که تا آخرین نفس جنگیدند و کشته شدند. جز بیست و سه نفر که با وجود زخم های فراوان زنده مانده و خود را لابلای اجساد مخفی کرده بودند. مردانی که گویی مرگ مفهومش را برایشان از دست داده!"

انگار می خواست نیرویی را در درونمان بیدار کند: "و مرگ برای ما مفهومی نداشت. نه برای بیست و سه نفر که برای همه چهارصد نفرمان! ما هم قسم شده بودیم که جز به پیروزی فکر نکنیم.  جایی در روح و ذهن ما برای ترس از شکست و ترس از مرگ وجود نداشت".

دوباره از روی نامه ادامه داد: "اینجا همه از تو صحبت می کنند! از فرمانده لایقی که کاتلیا را برای ارتش دوهزار نفری آریخ به گورستان بدل کرد! فرمانده ای که مرگ هم از او می ترسد و انگار خدایان هم از اون فرمان می برند! فرمانده ای که شکست برایش مفهومی ندارد. فرمانده شجاعی که انتقام همراهانش را از آریخ گرفت و اکنون در راه دانایاست و کسی نمی پرسد تو چگونه زنده مانده ای؟ کسی تو را یک هیولا نمی داند!

چقدر ترسیدم! چقدر ترسیدم روزی که نیامدی، حال آنکه گفته بودی که میایی! و خبر رسید در راه کاتلیایی! و برایم سوال بود: چرا کاتلیا؟ کاتلیایی که برای من با پیرمرد کف بین گره خورده بود و با آنچه که در کف دست تو خواند: با مرگ! چقدر ترسیدم! تا امروز ترسیدم که قاصد از راه رسید و خبر از پیروزی بزرگی داد که نصیب ات شده و حالا باید در راه دانایا باشی! ولی من چقدر ترسیدم! نمی دانستم مرگ برای تو مفهومی ندارد. نمی دانستم تو یک هیولایی!

اینجا همه از تو صحبت می کنند که کابوس آریخ شده ای! که سربازان آریخ چگونه با دیدن تو وحشت زده می گریختند! کابوسی که برف را از خون آریخ سرخ کرد! کابوسی که از بین نمی رود! نابود نمی شود و هر چقدر که تیر و شمشیر بر بدنش بزنند، از بین نمی رود! کابوسی که آریخ به این زودی ها از شرش خلاص نخواهد شد! اینجا همه از تو صحبت می کنند و کسی نمی پرسد تو چگونه زنده مانده ای؟ کسی نمی پرسد این کابوس چه تفاوتی با یک هیولا دارد؟

اینجا همه از تو صحبت می کنند! فرمانده ای که سربازانش برای جان دادن در راهش لحظه ای درنگ نمی کنند. فرمانده ای که دستور می دهد به سمت کاتلیا برویم و سربازان به کاتلیا می روند! مسیرش را به سمت دانایا تغییر می دهد و کسی نمی پرسد چرا؟ و دوباره به سمت کاتلیا می رود و کسی نمی پرسد چرا؟ و به سربازانش دستور مرگ می دهد! دستور مردن! و کسی اعتراضی نمی کند! اینجا همه از تو صحبت می کنند که نامت با سرزمین مان یکی شده! که رویای اجدادمان را به واقعیت بدل کرده ای: فرمانده ای که از گراهان عبور کرده است!

می دانم که در راهی که می روی استواری! به جنگی که در راه صلح می کنی، معتقدی! به مردن در راه رسیدن به آرمانت افتخار می کنی! و هر چه که می کنی برای سرزمین ات است و برای مردمان ات! و می دانم که آنان که در کنار تو اند، هم استوارند، هم معتقد و به مردن در راه تو و در راه سرزمینشان افتخار می کنند! اما از روزی می ترسم که تردید بر تو غلبه کند! از روزی که عشق بر یقین ات غلبه کند! عشق تردید می آورد! شک می آورد! و آن روز تو نابود خواهی شد! پس استوار باش و معتقد!"

غرق در خواندن کلماتی بود که خاطرات گذشته را مقابل چشمانش می آوردند! سرش را بلند کرد: "او تنها کسی بود که برای خودم می خواستمش! تنها خواسته ای که برای سرزمینم نبود! همیشه می ترسید که عشقش مرا از سرزمینم جدا کند! همیشه مر ترسید که سرزمینم ومردم ام مرا از او جدا کنند! هر دویمان در تردید بودیم! در شک بودیم! جنگجویانی که مرا با سرزمین شان یکی می دانستند و من تردید داشتم که چنین باشم! اگر چنین بود چرا وقتی خبردار شدم او در بین اسیران است، مسیرم را به سمت دانایا کج کردم؟ و وقتی دانستم این خبر دروغ است، دوباره به سمت انتقام رفتم! به سمت کاتلیا! نمی دانم! هنوز هم نمی دانم که چقدر در مسیرم استوار بودم! ولی سربازانم استوار بودند! من در شک بودم! بین او و سرزمینم مانده بودم!  شاید عشق سرزمین دیگر من بود! آری ... آری ... آری ... من میان دو سرزمین در شک بودم. هر دو برایم مقدس بودند! در هر دو می خواستم به صلح برسم و در هر دو برای رسیدن به صلح، می جنگیدم! در یک سرزمین با دشمن می جنگیدم و در دیگری با خودم می جنگیدم! من از کاتلیا مسیرم را به سمت دانایا تغییر ندادم. من از گراهان خارج شدم و به سمت سرزمین عشق رفتم و دوباره برگشتم!"

بلند شد و رفت. به همین سادگی! تنهایمان گذاشت! ما ماندیم با سوالاتی که گیج مان کرده بود. مردم می گویند او داستان هایی را تعریف می کند که واقعیت ندارد. ذهنش رویا را با واقعیت در هم آمیخته مثل شش نفر دیگری که همین افسانه ها را تعریف می کنند. همه می دانند گراهان وجود دارد. ولی چرا هیچ کس به یاد نمی آورد که کسی از گراهان عبور کرده باشد؟ چرا هیچ کس اینها را به یاد نمی آورد. مردم می گویند او دیوانه شده چون از آب چشمه مقدس نمی نوشد! جزیره شیطان واقعا وجود دارد؟ اینها سوالاتی است که می خواستیم بپرسیم ولی او رفت! اما زخم دستش بهبود یافت و ما این را دیدیم! شاید حرف هایش با هم نمی خواند و زمان در حرف هایش گم می شود ولی زخمش بهبود یافت. مردم می گویند او دیوانه است ولی بیشتر شبیه هیولاست!

پایان قسمت هفتم

 

کانال داستان "افسانه گراهان" در تلگرام:

http://telegram.me/gorahan

صفحه داستان "افسانه گراهان" در فیس بوک:

 

https://www.facebook.com/gorahan/



لیست کل یادداشت های این وبلاگ