به نام زیبای زیبا
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا
قسمت هفتم: هیولا!
"تو یک هیولایی! و جز این چه می توانم بنامم تو را؟" چشمانش را از نوشته ها برداشت. لبخندی زد: "شما که این طور فکر نمی کنید؟!" شاید چنین فکری می کردیم ولی جرات بیانش را نداشتیم. با وجود جثه معمولی، صورت خندان، سکوتش در مقابل اذیت و آزار دیگرانی که به حرف هایش می خندیدند و تهمت هایی که به او می زدند و با همه بی آزاری اش، چیزی هم از یک هیولا کم نداشت. این را هر کسی که مدتی با او بود، می فهمید: چابکی اش، حالات غیرعادی اش، حرف زدنش، نگاه کردنش و ... و حتی غذا خوردنش، ویژگی هایی که او را از بقیه متمایز می کرد، همه اینها به تو القا می کردند که اگر هم یک هیولا نیست، در گذشته احتمال داشته یک هیولا بوده که اکنون به صورت انسانی درآمده!
" دیده اند که با سی تیر به تنه درختی دوخته شده ای! و زنده! و این چگونه ممکن است؟ مگر آنکه جادو باشد یا معجزه؟ اما کسی به این نمی اندیشد! اینجا همه از شجاعت تو می گویند. مردی که با صد و بیست جنگجو به قلب دشمن زد. صد و بیست نفری که تا آخرین نفس جنگیدند و کشته شدند. جز بیست و سه نفر که با وجود زخم های فراوان زنده مانده و خود را لابلای اجساد مخفی کرده بودند. مردانی که گویی مرگ مفهومش را برایشان از دست داده!"
انگار می خواست نیرویی را در درونمان بیدار کند: "و مرگ برای ما مفهومی نداشت. نه برای بیست و سه نفر که برای همه چهارصد نفرمان! ما هم قسم شده بودیم که جز به پیروزی فکر نکنیم. جایی در روح و ذهن ما برای ترس از شکست و ترس از مرگ وجود نداشت".
دوباره از روی نامه ادامه داد: "اینجا همه از تو صحبت می کنند! از فرمانده لایقی که کاتلیا را برای ارتش دوهزار نفری آریخ به گورستان بدل کرد! فرمانده ای که مرگ هم از او می ترسد و انگار خدایان هم از اون فرمان می برند! فرمانده ای که شکست برایش مفهومی ندارد. فرمانده شجاعی که انتقام همراهانش را از آریخ گرفت و اکنون در راه دانایاست و کسی نمی پرسد تو چگونه زنده مانده ای؟ کسی تو را یک هیولا نمی داند!
چقدر ترسیدم! چقدر ترسیدم روزی که نیامدی، حال آنکه گفته بودی که میایی! و خبر رسید در راه کاتلیایی! و برایم سوال بود: چرا کاتلیا؟ کاتلیایی که برای من با پیرمرد کف بین گره خورده بود و با آنچه که در کف دست تو خواند: با مرگ! چقدر ترسیدم! تا امروز ترسیدم که قاصد از راه رسید و خبر از پیروزی بزرگی داد که نصیب ات شده و حالا باید در راه دانایا باشی! ولی من چقدر ترسیدم! نمی دانستم مرگ برای تو مفهومی ندارد. نمی دانستم تو یک هیولایی!
اینجا همه از تو صحبت می کنند که کابوس آریخ شده ای! که سربازان آریخ چگونه با دیدن تو وحشت زده می گریختند! کابوسی که برف را از خون آریخ سرخ کرد! کابوسی که از بین نمی رود! نابود نمی شود و هر چقدر که تیر و شمشیر بر بدنش بزنند، از بین نمی رود! کابوسی که آریخ به این زودی ها از شرش خلاص نخواهد شد! اینجا همه از تو صحبت می کنند و کسی نمی پرسد تو چگونه زنده مانده ای؟ کسی نمی پرسد این کابوس چه تفاوتی با یک هیولا دارد؟
اینجا همه از تو صحبت می کنند! فرمانده ای که سربازانش برای جان دادن در راهش لحظه ای درنگ نمی کنند. فرمانده ای که دستور می دهد به سمت کاتلیا برویم و سربازان به کاتلیا می روند! مسیرش را به سمت دانایا تغییر می دهد و کسی نمی پرسد چرا؟ و دوباره به سمت کاتلیا می رود و کسی نمی پرسد چرا؟ و به سربازانش دستور مرگ می دهد! دستور مردن! و کسی اعتراضی نمی کند! اینجا همه از تو صحبت می کنند که نامت با سرزمین مان یکی شده! که رویای اجدادمان را به واقعیت بدل کرده ای: فرمانده ای که از گراهان عبور کرده است!
می دانم که در راهی که می روی استواری! به جنگی که در راه صلح می کنی، معتقدی! به مردن در راه رسیدن به آرمانت افتخار می کنی! و هر چه که می کنی برای سرزمین ات است و برای مردمان ات! و می دانم که آنان که در کنار تو اند، هم استوارند، هم معتقد و به مردن در راه تو و در راه سرزمینشان افتخار می کنند! اما از روزی می ترسم که تردید بر تو غلبه کند! از روزی که عشق بر یقین ات غلبه کند! عشق تردید می آورد! شک می آورد! و آن روز تو نابود خواهی شد! پس استوار باش و معتقد!"
غرق در خواندن کلماتی بود که خاطرات گذشته را مقابل چشمانش می آوردند! سرش را بلند کرد: "او تنها کسی بود که برای خودم می خواستمش! تنها خواسته ای که برای سرزمینم نبود! همیشه می ترسید که عشقش مرا از سرزمینم جدا کند! همیشه مر ترسید که سرزمینم ومردم ام مرا از او جدا کنند! هر دویمان در تردید بودیم! در شک بودیم! جنگجویانی که مرا با سرزمین شان یکی می دانستند و من تردید داشتم که چنین باشم! اگر چنین بود چرا وقتی خبردار شدم او در بین اسیران است، مسیرم را به سمت دانایا کج کردم؟ و وقتی دانستم این خبر دروغ است، دوباره به سمت انتقام رفتم! به سمت کاتلیا! نمی دانم! هنوز هم نمی دانم که چقدر در مسیرم استوار بودم! ولی سربازانم استوار بودند! من در شک بودم! بین او و سرزمینم مانده بودم! شاید عشق سرزمین دیگر من بود! آری ... آری ... آری ... من میان دو سرزمین در شک بودم. هر دو برایم مقدس بودند! در هر دو می خواستم به صلح برسم و در هر دو برای رسیدن به صلح، می جنگیدم! در یک سرزمین با دشمن می جنگیدم و در دیگری با خودم می جنگیدم! من از کاتلیا مسیرم را به سمت دانایا تغییر ندادم. من از گراهان خارج شدم و به سمت سرزمین عشق رفتم و دوباره برگشتم!"
بلند شد و رفت. به همین سادگی! تنهایمان گذاشت! ما ماندیم با سوالاتی که گیج مان کرده بود. مردم می گویند او داستان هایی را تعریف می کند که واقعیت ندارد. ذهنش رویا را با واقعیت در هم آمیخته مثل شش نفر دیگری که همین افسانه ها را تعریف می کنند. همه می دانند گراهان وجود دارد. ولی چرا هیچ کس به یاد نمی آورد که کسی از گراهان عبور کرده باشد؟ چرا هیچ کس اینها را به یاد نمی آورد. مردم می گویند او دیوانه شده چون از آب چشمه مقدس نمی نوشد! جزیره شیطان واقعا وجود دارد؟ اینها سوالاتی است که می خواستیم بپرسیم ولی او رفت! اما زخم دستش بهبود یافت و ما این را دیدیم! شاید حرف هایش با هم نمی خواند و زمان در حرف هایش گم می شود ولی زخمش بهبود یافت. مردم می گویند او دیوانه است ولی بیشتر شبیه هیولاست!
پایان قسمت هفتم
کانال داستان "افسانه گراهان" در تلگرام:
صفحه داستان "افسانه گراهان" در فیس بوک:
https://www.facebook.com/gorahan/
به نام زیبای زیبا
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا
قسمت ششم: لحظاتی قبل از مرگ
"من مانده بودم و در مقابلم هشتصد جنگجو، اما به پیروزی فکر می کردم. فقط سه چهار زخم سطحی برداشته بودم ولی خسته. نفس نفس می زدم. شمشیر را در چنگم فشار دادم. صد و بیست نفرشان را کشته بودم اما شمشیرم هنوز تشنه بود. دایره محاصره تنگ تر شد. هنوز به پایان راه نرسیده بودم اما تنها بودم. لااقل تصور آنها این بود "
عرق می ریخت و دستش را مشت کرده بود. انگار شمشیر در دستش بود و هشتصد جنگجو جلوی چشمانش بودند: "گریختم و آنها به دنبالم. دویدم و به جایی رسیدم که می خواستم. حالا پشت سرم صخره ای بزرگ بود. فریاد کشیدم * بیایید! بیایید! * کسی جلو نیامد. چهار نفر ناگهان هجوم آوردند. شمشیر را چرخاندم. پاهای دوتایشان کنده شد و شمشیر در سینه سومی فرو رفت. با دست دیگر مشتی بر صورت نفر چهارم پرتاب کردم. نقش زمین شد. شمشیرش را برداشتم و در پهلویش فرو کردم. پانزده جنگاور دیگر جلو آمدند و به سرنوشت همان چهار نفر دچار شدند. ناگهان تیری در زانوی راستم فرو رفت. تیر را در جایی که فرو رفته بود شکستم. نگاهم را از زانویم برداشتم. خودم را در محاصره بیش از پنجاه کماندار دیدم. خواستم قدمی به عقب بردارم. اما مهلتی ندادند. سه تیر در شکمم فرو رفت. پرت شدم و از پشت به صخره خوردم. نیزه ای پرتاب شد و در بازوی راستم فرو رفت و به تنه درختی که در خاک صخره فرو رفته بود، دوخته شدم. شمشیر از دستم افتاد."
و مشتش را باز کرد و انگشتانش آویزان شد! "آن صحنه ها انگار که همین دیروز بود، روبروی چشمانم است. فرمانده شان فریاد زد: ردیف اول روی زانو! نشانه گیری کنید! پرتاب! و بیست کماندار پرتاب کردند. هفت تیر دیگر، دو تیر به بازوی چپ، یک تیر در ران راست، یک تیر در آرنج راست، دو تیر در نزدیکی زانوی راستم و تیر دیگر در سینه ام. بعدش صداها را مبهم می شنیدم. چشمانم تار می دید. نفهمیدم چند تیر دیگر به من زدند ولی جایی از بدنم نمانده بود. صداها را به زحمت می شنیدم و تار دیدم که فرمانده شان نزدیکم شد با خنجری که در دست داشت. خنجرش را بالا برد. با دست دیگرش چانه ام را بالا گرفت: *فرمانده بزرگ به درختی خشکیده دوخته شده و خنجری در قلبش فرو خواهد رفت!* صدایش را بالاتر برد. داد زد:* کاری خواهم کرد که جنازه ات هم پیدا نشود چه برسد به اینکه کسی بخواهد روزی یادی از تو کند!*
نمی توانستم حرف بزنم. جانی در بدنم نمانده بود. آن لحظات، لحظات قبل از مرگ من بود! حرف زیاد داشتم، اما نمی توانستم. خون از همه جای بدنم سرازیر بود. خلط خون قورت می دادم. دهانم را باز کردم و خون جاری شد. لابلای خلطی از خون زیر لب، بریده بریده: *مرا به تنه درخت ... ندوختید، به ... به ... تاریخ سرزمینم ... دوخته شدم! مرا در کاتلیا کشتید ... ولی امروز زمان تولد من در سرزمینم است! ...* نتوانستم ادامه بدهم. با غرشی عجیب خنجر را در قلبم فرو کرد و کشید بیرون! *زیر برف مدفونش کنید تا جنازه اش هم پیدا نشود!*
دیگر چیزی نشنیدم. این بزرگترین اشتباهشان بود! زیر برف مدفون شده بودم!" چشمانش برقی زد. با شیطنتی خاص به صورت هایمان نگاهی کرد انگار که می خواست شعبده ای نشانمان بدهد. رو به یکی از بچه ها: "چاقویت را به من بده!" چاقو را در دستش گرفت و کف دست چپش را به سرعت برید. زخم عمیقی بود. نفسمان بند آمد. از کیسه کوچکی که کنار دستش بود تکه یخی را بیرون کشید و در دستش فشرد. شبیه معجزه بود. لحظاتی یخ در دستش بود و یخ را که انداخت: کف دستش سالم بود!
دوباره به چهره یکی یکی مان نگاه کرد: "این بزرگترین اشتباهشان بود!
پایان قسمت ششم
به نام زیبای زیبا
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا
قسمت پنجم: آماده برای شبیخون
چادرهای آریخ پیدا بود و آتش هاشان که روشن کرده بودند. چند نفر نگهبانی می دادند و بقیه غرق در خواب. آتین گفت: "حداقل پنج برابر ما هستند". پوزخندی زدم. برایم اهمیتی نداشت. هر چند نفر که باشند! ولی برای بقیه مهم بود و من می خواستم نباشد: "همه را جمع کن! حرف هایی دارم!" آتین رفت و من با خیالاتم تنها ماندم. باید شکستشان می دادم. همه شان را باید می کشتم. بیست و سه روز راه نیامده بودم که کشته شوم. به درک که پیرمرد گفته بود اینجا قتلگاه من خواهد شد و همه آنچه را دارم از دست خواهم داد. اگر خدایان هم می خواستند، من نمی خواستم بمیرم. نمی توانستم چون تصمیم من قطعی بود و نیاز به جنگجویانی داشتم که تصمیم شان قطعی باشد. باید باور می کردند که پیروزی در چنگ ماست!
یکی یکی آمدند و نشستند. آتین: "همه گوش به فرمان شمایند فرمانده!" شروع کردم: "پیرمردی کف بین پیشگویی کرده که من اینجا خواهم مرد! و من اینجا هستم و شما می دانید که می توانستم نباشم. می توانستم بروم دانایا و با این کابوسی که اکنون همه مان باهم می بینیم روبرو نشوم! آنها پنج برابر ما هستند و خیلی از ما خواهیم مرد! مثل آنهایی که در مسیر از دست دادیم. من از مرگ نمی ترسم شما چطور؟" به چهره یکی یکی شان نگاه کردم. کسی جوابی نداد. آتین سکوت را شکست:" اگر می ترسیدیم اینجا نبودیم!" صدایی از گوشه ای تاریک گفت: "فرمانده! شاید از مرگ یا حتی زندگی در تنهایی بترسیم ولی از مردن در کنار تو هراسی نداریم!" سرم را به سمت صدا چرخاندم:" من نمی خواهم در کنار من بمیرید. من حتی نمی خواهم که از مرگ نترسید! من می خواهم به مرگ فکر هم نکنید! می خواهم فقط به پیروزی فکر کنید! ما از آنها قوی تریم! چون آنها حتی نمی دانند که ما در کمین شان هستیم ولی ما تعدادشان را می دانیم و ما خنجرمان را زیر گلویشان گرفته ایم!"
مکثی کردم و ادامه دادم: "اما برای بریدن این گلو راه هایی هست. ما چهارصد نفریم و آنها پنج برابر ما! اگر غافلگیرشان هم کنیم سودی ندارد چون دوباره نیرویشان را جمع می کنند! پس باید سه بار غافلگیرشان کنیم!"
بلند شدم و چند قدم به جلو، فریاد کشیدم: "صد شمشیرزن می خواهم" و بعد آرام تر ادامه دادم: "که همراه با آتین، سینه خیز به آنها نزدیک شوند! نگهبانان را از دور با تیر خواهیم زد. و همزمان با حمله آتین و جنگجویانش، چادرهایشان را به آتش خواهیم کشید. بعد از پرتاب تیرهای آتشین، باید بلافاصله کمی عقب تر رفته و بالای درخت ها مستقر شوید و کمان در دست منتظر بمانید. به غیر از بیست نفر که همراه من خواهند آمد و در لحظه ای مناسب ظاهر خواهیم شد."
صدای پچ پچ کم کم بالا گرفت. "ولی شما نمی توانید با صد و بیست نفر از پس دوهزار نفر بربیایید!""بله و ما خواهیم مرد!" می دانستم به چه چیزی فکر می کردند، به صورت هاشان نگاه کردم و بلند گفتم: "ولی این مهم نیست. این حتی ارزش فکر کردن هم ندارد! تنها چیزی که امشب و فردا مهم است، این است که باید پیروز شویم!" به آنها گفتم که چطور آریخ را غافلگیر خواهیم کرد: "تا قبل از مرگ مان دو بار آنها را غافلگیر خواهیم کرد و تعداد بسیاری از آنان را خواهیم کشت. غافلگیری اول با حمله نفرات تحت فرمان آتین و غافلگیری دوم زمانی خواهد بود که روح مرا مشاهده کنند! آنها در تصورشان مرا کشته اند!. بسیاری خواهند گریخت که با تیر کشته می شوند!"
هر اتفاقی هم که برای صد و بیست نفر شمشیرزن می افتاد، باقی باید تا زمان مناسب صبر می کردند. تا آن زمان که آریخ باور کنند که جنگ را برده و شروع به خاموش کردن آتش چادرهاشان نمایند. به صد و بیست نفر فهماندم که با کوچکترین زخمی خود را لابلای مرده ها رها کنند تا زمان حمله نهایی! حرفهایم که تمام شد، از آنها خواستم که بنشینند و به حرفهایم فکر کنند و در موقعیت شان مستقر شوند.
از بالای بلندی و از میان شاخ و برگ درختان به چادرهای آریخ نگاه می کردم. "می ترسی؟" آتین بود.
"نه"
"مرگ را نمی گویم ترس از شکست را می گویم!"
"نه"
"برای همین جنگجویانت حاضرند به خاطر تو کشته شوند! آنها در کنار تو پیروزند!
"آنها به خاطر من نمی جنگند! به خاطر، برای و به نام سرزمین شان می جنگند! مگر تو برای من می جنگی؟"
"من فرق می کنم. آنها به خاطر رهبرشان می جنگند!"
نگاهی به او کردم. "آیا این رهبر ارزش جنگیدن و مردن ندارد؟"
"تا زمانی که برای سرزمینش بجنگد، دارد! مطمئنی ما برای سرزمین مان اینجا هستیم؟
سرم را دوباره چرخاندم سمت چادرهای آریخ. آتشی در دلم بود! آتشی که از چشمانم زبانه می کشید. آتشی که می خواست تمام چادرها را بسوزاند. "من برای سرزمینم می جنگم."
نگاه کردم. آتین در میان تاریکی ناپدید شده بود.
من برای سرزمینم می جنگیدم! برای مردمم! آنوقت آنجا چه می کردم؟ مردممان را به سمت دانایا می بردند اما من در کاتلیا بودم! من می خواستم انتقام بگیرم! اما انتقام چه چیزی را؟ انتقام یارانم را؟ یا انتقام تحقیری را که به خاطر شکست از آریخ در وجودم احساس می کردم؟ آیا واقعا چنین احساسی در من بود؟ گوشه گوشه روحم را جستجو می کردم شاید چنین احساسی را بیابم! آتین می خواست چه چیزی را بگوید؟ آری! وقتی دانستم که او در میان اسیران است در مسیر دانایا! مسیرمان را عوض کردم! و وقتی فهمیدم که این خبر دروغ است، دوباره مسیرمان را عوض کردم! آتین می خواست این را بگوید! اما آتین همه چیز را نمی دانست! همه چیز من او نبود! و ... و شاید بود و من نمی دانستم!
"آنها برای سرزمین شان می جنگند! آنها برای مردم شان می جنگند! من هم برای سرزمین مان می جنگم"
جنگجویانم را می دیدم که از میان درختان در حال حرکتند. به سحر چیزی نمانده بود. دور تا دور ارتش آریخ را محاصره کرده بودیم. هر کسی می دانست باید چه کار کند. ما برای شبیخون آماده بودیم!
پایان قسمت پنجم
به نام زیبای زیبا
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا
قسمت چهارم: به سمت چادرهای ارتش آریخ
تا صبح در میان دایره ای از چشم ها سر کردم. هر از گاهی، پاها، دم ها یا سرهایشان را از لابلای درختان می دیدم و این تلاشم را برای تمرکز بر روی تخیلاتم سخت می کرد. به همان اندازه که گرگ ها صبور بودند، من جان سخت بودم. دسته شمشیر در دستم بود. تا جنب و جوشی می دیدم، تکانی به بدن یا شمشیرم می دادم تا هراس از مرگ بر هوس سیری شان غلبه کند. با آمدن صبح شروع به رفتن کردند. از صدای پاهایشان حدس زدم. با تاریک شدن هوا دوباره پیدایشان می شد زمانی که برای خوردن من خیلی دیر بود. حالا می توانستم از ذهنم استفاده و اتفاقات را مرور کنم. آه! دانایا! اگر اشتباه نکرده بودم و اسیران در راه سرزمین دانایا بودند، باید به سمت جنوب غرب حرکت می کردم. دودل شدم. مرگ مقابلم می رقصید و این، حس انتقام را درونم بیدار کرد و این حس تمام وجودم را فراگرفت. باید به سمت کاتلیا می رفتم یعنی به سمت شرق. چند نفر زنده مانده بودند؟ نمی دانستم. حداقل سیصد جنگجو لازم داشتم.
به اطراف نگاه می کردم. شاخ و برگ درخت ها اجازه نمی داد بیشتر از چند متر را ببینم. بیشتر باید گوش می دادم. اما اشعه خورشید را هر از چند گاهی از لابلای برگ های درختان می دیدم. سفیدی برف چشمانم را آزار می داد. هر چه به ظهر نزدیکتر می شد، آسوده تر در افکار خودم غرق می شدم. اگر می توانستم چیزی برای خوردن پیدا کنم، زخم هایم سریعتر خوب می شدند. آنوقت قبل از غروب آفتاب می توانستم سرپا بایستم. هر چه سرم را چرخاندم چیزی برای خوردن ندیدم.
ظهر شده بود. آنچه که از آن وحشت داشتم به سراغم آمد. به اطراف گوش می دادم. همان صداهای پچ پچ! بی آنکه صدای پایی بیاید. سال ها بود که این صداها را می شنیدم. یعنی همه مردم می شنیدند. هر کسی که از رودخانه رتاک رد شده و پا در صحرای ترکن گذاشته بود با این پچ پچ ها بیگانه نبود. این ها شیاطین نیستند بر خلاف آنچه که پدرانمان می گویند. این را می دانستم. با این که می گفتند اگر کسی با یکی از آنها روبرو شود، عقلش را از دست خواهد داد، اما من می دانستم که این دروغ است، هر چند نمی توانستم به کسی بگویم اما یک بار خودم با یکی از آنها روبرو شده بودم. برای همین هم می دانستم که دروغ است. دست و پاهایم سرد شده بود. نباید می ترسیدم. باید به خدایان توسل می جستم. آنها کمکم می کردند.
گوش هایم را گرفتم و شروع به خواندن آوازی قدیمی کردم که پیرمردان دهکده مان می خواندند. انگار صدا قطع شد. آواز را رها کردم و دستانم را از گوشهایم برداشتم و در سکوت گوش دادم. احساس می کردم کسی می خواهد با من سخن بگوید. دوباره گوشهایم را گرفتم.
بدنم کم کم گرم می شد، داشت خودش را ترمیم می کرد. گرسنگی امانم را بریده بود. صدایی از بالای سرم و از بین بوته ها می آمد. صدا که قطع شد، تکانی به خودم دادم و دو سه متری را سینه خیز رفتم. گوشت آهو! به اطراف نگاه کردم. دستم را دراز کردم و برداشتم. گوشت خام را در دهانم گذاشتم. اولین بار نبود که این اتفاق می افتاد. نمی توانستم قبول کنم این کار خدایانمان باشد! سوال تکراری را باز از خودم پرسیدم: چه کسی می خواهد از من محافظت کند؟
گوشت آنقدر بود که سیر بشوم. حالا مغزم بهتر کار می کرد. دوباره به مرور اتفاقات پرداختم. به این 15 سال آخر زندگی ام و جنگ هایی که خودم در آنها حضور داشتم و به 70 سال جنگی که میان قبایل مختلف بود و تمامی نداشت. چرا صلح هیچ وقت از راه نرسید؟ و حالا جنگی دیگر در انتظارم بود. کمتر از سه هفته دیگر!
باید به کاتلیا می رفتم. باید انتقام می گرفتم اما این اسم لعنتی خاطرات دیگری را به یادم می آورد: پیرمرد کف بین! من اعتقادی به این پیش گویی ها نداشتم. ترجیح می دادم با آینده روبرو شوم: مثل یک جنگجو!
مرگ من به این راحتی ها نبود. هیچ کس این را نمی دانست. به غیر از هفت نفر از نزدیکانم. پیرمرد هم حتما نمی دانست! فکر کردم شاید اگر می گفتم موقع خواندن کف دستم دقت بیشتری می کرد! خنده ای بی معنی بر لبانم نقش بست. به هر حال قرار بود به کاتلیا بروم. خدایان سرنوشت را این طور نوشته بودند و اگر قرار بود در کاتلیا بمیرم به یقین می مردم!
می توانستم نروم. راه غربی را پیش بگیرم و از کنار دریا به سمت جنوب بتازم. شاید افتخار بیشتری نصیبم می شد اگر اسیران را نجات می دادم و با غرور در میان جمعیتی که همه امیدشان به من بود سوار بر اسب راه می رفتم و فخر می فروختم. اصلا هدفمان همین بود. به خودم گفتم: " آه! بله! هدف مان همین بود. هدف همه آنهایی که کشته شدند. هدف همه آنهایی که در کنار هم از سرزمین گراهان عبور کردیم. هدف ما همین بود و چه معنی دارد حالا که این قدر نزدیکیم، مسیر را عوض کنم؟" اما اگر از من سوال می شد بقیه جنگجویانت کجا هستند، چه جوابی باید می دادم؟
آنوقت یک ترسو بودم. یک ترسو که به خاطر ترس از شسکت و ترس از مرگ، هدف را بهانه می کردم و از خون کسانی که همراه با من این راه را طی کرده بودند صرف نظر می کردم! برای همین هم باید به کاتلیا می رفتم. برای همین هم باید با مرگ روبرو می شدم! باید شکستش می دادم! باید انتقام می گرفتم!
دوباره تردیدها محاصره ام کردند: برای شکستن عکسی از آینده که توسط پیرمردی کف بین در دستانم قرار داده شده بود، از هدفم بگذرم؟ از هدف آنهایی که با من آمدند؟ باید امید مردمی که چشمشان به گروه هزار نفری ما دوخته شده، به خاطر یک اثبات ساده، به ناامیدی بدل شود؟ نه! من اعتقادی به این پیشگویی ها ندارم. به کاتلیا می روم چون سرنوشت، انتقام خون جنگجویانم را با این اسم گره زد! به کاتلیا نمی روم که به او و به خودم نشان بدهم که پس از کاتلیا هم زنده خواهم ماند!
نمی روم که به او و به خودم اثبات کنم که کاتلیا هم نمی تواند ما را از هم جدا کند! من به کاتلیا می روم تا شمشیرم را از خون آنهایی رنگین کنم که شمشیرشان را با خون بهتریم همراهانم رنگین کردند. به کاتلیا می روم فقط برای انتقام! به کاتلیا می روم چون ارتش آریخ در آنجا چادر زده است!
صداهایی از دور مرا به خود آورد: فرمانده! فرمانده! به خودم آمدم. نزدیک غروب بود. از دور آتین را شناختم. صدا زدم: من اینجا هستم! اینجا! آتین به سمتم آمد: زنده ای؟! پرسیدم: چند نفرید؟
چهارصد و پنجاه نفر!
امشب استراحت می کنیم! فردا صبح باید برویم!
به سمت دانایا؟
نه! به سمت چادرهای ارتش آریخ! به سمت کاتلیا!
نگاهی معنادار انداخت و با لبخندی بزرگ روی لبانش گفت: می دانستم! همین مرا دیوانه تو کرده!
پایان قسمت چهارم
رتاک: Retak
ترکن: Torkan
کاتلیا: Katliya
آریخ: Arikh
دانایا: Danaya
آتین: Atin
به نام زیبای زیبا
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا
قسمت سوم: از کجا شروع شد؟
"از کجا شروع شد؟ چطور می توانم فراموش کنم؟ آن شب، آن دود، آن آتش، خون و آن جنازه ها!" مکثی کرد. "آنها کابوس خواب های من در این سالها بوده اند! سرخورده از تعقیب اسراکوکاش برمی گشتیم. ده کشاورز را با خود برده بودند. در دامنه کوه های تولای بودیم. درست همانجا!"دستش را به سمت کوههای تولای دراز کرد و نقطه ای را با انگشتش نشان داد. هوا تاریک بود و جز نقاطی از کوه که با مشعل روشن شده بودند، جایی دیگر دیده نمی شد. نمی دانستیم کجا را نشان می دهد. اما برای او انگار روز بود: "بیش از هزار و پانصد سوار همراهی ام می کردند. *دود! دود! * همین کافی بود تا سرهای در گریبان، خود را بالا بکشند و گردن ها کش بیایند. * کشتزارهای شمال رودخانه رتاک، دود از آن سمت است... دهکده! * اسب هایمان به پرواز درآمدند. اما هر چه جلوتر می رفتیم احساس یاس بر ما غلبه می کرد. چند ساعتی را تا صبح اسب راندیم تا به فاصله ای رسیدیم که آتش دیده می شد. مزارع و باغ ها جلوی چشم های ما می سوخت: خودمان را از اسب های خسته پایین انداختیم. مسافتی را سراسیمه و بی هدف دویدیم. هر طرف را نگاه می کردی، آتش بود و آتش! آتین فریاد زد: *به سمت دهکده! * و در میان درختچه های انبوهی که در فاصله دهکده تا مزارع روییده بودند، ناپدید شد. به همان سمت دویدیم و به دنبالش از لای درختچه ها زدیم. بیرون. دهکده غرق در آتش، تیر و خون بود! و پر از جنازه!
هرکس جنازه ای را بغل می کرد، یکی خواهرش را، دیگری برادرش را! عده ای هم نمی دانستند باید کدام را در آغوش بفشارند، مادر؟ ... پدر؟ ... برادر؟ ... یا خواهر یا همسر یا فرزند؟ یا ..." نتوانست ادامه دهد. بغض گلویش را گرفت. همانطور که داشت سرش را لابلای دستانش می فشرد، نگاهی آمیخته با بهت به دشت کرد.
"بعضی هم شروع به خاموش کردن آتش خانه ها کردند. اما من می دانستم باید به کجا بروم. رسیدم به همان جای همیشگی. کنار درخت زیتون. جنازه ای نبود و این یعنی او زنده بود و همین هم خوب بود، اما چطور می توانستم خوشحال باشم: سرزمین خاطرات بچگی ام، سرزمین بزرگ شدنم، عاشق شدنم، سرزمینی که سال ها بود برایش شمشیر می زدم، در آتش می سوخت و من نمی توانستم کاری بکنم. مردم یا کشته شده بودند یا اسیر. خوشحالی مفهومی نداشت. حتی زندگی هم مفهومی نداشت. من دیر رسیده بودم. خیلی دیر! خیلی، خیلی، دیر!
بغض کرده بودم. حتی نمی توانستم گریه کنم. خشکم زده بود.
ناگهان به خودم آمدم. نگاهی به اطراف کردم. مفزم شروع به کار کرد. نباید زمان را از دست می دادم. آنها چند ساعت قبل حرکت کرده بودند و چون اسیرها را با خود برده بودند، نمی توانستند سریع حرکت کنند. باید تعقیبشان می کردم. فریاد زدم: *دست از خاموش کردن آتش بردارید. باید برویم همه شان را بکشیم! شمشیرهایتان را بکشید. باید حرکت کنیم.*
*خواهش می کنم سریع تصمیم نگیرید فرمانده! شاید در کمین مان باشند! شاید همه اش یک دام باشد.* صدای آیلاد را شناختم. غریدم: *برایم مهم نیست* و واقعا برایم مهم نبود. *برایم مهم نیست همین الان حرکت می کنیم. آیلاد مگر
نمی خواهی انتقام برادرانت را بگیری؟ شمشیرت را بکش مرد!*
آیلاد این بار با صدایی لرزان: *می ترسم دام باشد! آنوقت همه مان را می کشند. فرمانده تمنا می کنم تجدید نظر کنید. بگذارید دهکده را بگردیم. شاید کسی را زنده پیدا کردیم.*
در حالی که سوار اسب می شدم: *هر کس می ترسد بماند. هر کس خون می خواهد بیاید.*
تکلیف روشن شده بود. حدود هزار و پانصد سوار همراهم آمدند. غیر از حدود 60 نفر از دسته آیلاد که به احترام فرمانده دسته شان ایستادند. رد پاها تازه بود و به کمک بارانی که دو روز قبل باریده بود، به آسانی می شد مسیر حرکت جنگجویان آریخ را فهمید. تا عصر اسب راندیم ولی خبری از آنها نبود. سرعت اسب را کم کردم. افسار را کشیدم. روی دو پا بلند شد. در حالی که به سمت عقب می چرخیدم: *یعنی اسیری همراه ندارند؟ خیلی تند حرکت می کنند!*
با شنیدن صحبت کایار عرق سردی بر پیشانی ام نشست: *نکند فریب مان داده باشند! شاید اسیرها را از مسیری دیگر برده باشند.* یاد حرف های آیلاد افتادم و رودخانه رتاک. شک و دو دلی از چهره ام نمایان بود.
آتین آرام گفت: *مردد نباش! من هم به همانی فکر می کنم که فکر می کنی! باید برگردیم.*
یک ساعت از راه را در مسیر برگشت طی کردیم که سواری از دور دیده شد. نزدیک تر که شد: *فرمانده! فرمانده! اسیرها را از مسیر رتاک برده اند. آیلاد با 62 سوار در تعقیب شان است.*
بر سرعت اسب ها افزودیم. نمی دانم آن شب چطور گذشت! صبح کنار رودخانه رتاک اسب می تاختیم ولی انگار دیر رسیده بودیم. رودخانه رتاک پر از خون بود. جلوتر که رفتیم جنازه های سربازان آیلاد را دیدیم که گوشه و کنار یا داخل رودخانه به
شاخه ای یا سنگی گیر کرده بودند. خبری از زخم شمشیر نبود. همه شان تیر خورده بودند. داخل رودخانه اسب می راندیم. هر چه جلو می رفتیم تعداد جنازه ها بیشتر می شد.
آیلاد به تنه خشکیده درختی در میان رودخانه دوخته شده بود و از سینه اش خون زیادی می رفت. از اسب پایین پریدم. چند نفر به سمتش دویدیم. سرفه که می کرد خون از دهانش بیرون می پاشید. بریده بریده صحبت می کرد: *فرمانده! ... غافلگیرمان کردند ... بیش از پانصد کماندار! باید سریع بروید. قبل از این که به دریا برسند ... باید جلوشان را بگیرید!*
دو سرباز بازوانش را گرفتند و روی زمین نشاندند: *زمان را از دست ندهید، فرمانده! مطمئن باشید کنار ساحل ارتشی انتظارشان را می کشد.*
*رهایش کنید! رهایش کنید! باید برویم.* و گریزی از رفتن نبود. زمان داشت از دست می رفت. سرش را دو دستی گرفتم و تکان دادم. چشمانش را باز کرد. نگاه کردم به چشمانش: *مرا ببخش آیلاد! باید سریع حرکت کنم! می فهمی مرد؟ قبل از رسیدن به دریا همه شان را می کشم.* رهایش کردم. چشمانش را بست.
آرام در گوش یکی از سربازانم گفتم:* تو با سه نفر دیگر بمان. بدن آیلاد را با یخ مدفون کنید!* همانطور که روی اسبم می پریدم، فریاد زدم: * به سوی انتقام!*"
چنان گرم گفتن بود و گرم شنیدن بودیم که انگار نه او ما را می دید و نه ما او را!
پایان قسمت سوم
اسراکوکاش: Esra Kookash
آیلاد: Aylad
کایار: Kayar
رتاک: Retak
کانال داستان "افسانه گراهان" در تلگرام:
صفحه داستان "افسانه گراهان" در فیس بوک:
https://www.facebook.com/gorahan/
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا قسمت ششم: لحظاتی قبل از
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا قسمت پنجم: آماده برای شب
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا قسمت چهارم: به سمت چادره
افسانه گراهان – فصل اول: مرگ در کاتلیا قسمت سوم: از کجا شروع شد
[عناوین آرشیوشده]