سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادرانت، کسی است که به حق، برای تو بسیار خشم گیرد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 94 دی 22 , ساعت 1:35 صبح

به نام زیبای زیبا

افسانه گراهان فصل اول: مرگ در کاتلیا

قسمت دوم: ... و تو نمی آیی!

 "ساعت هاست منتظرم ... و تو نمیایی!" مکثی کرد، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده باشد و بخواهد قورت دهد. ادامه داد: "نمی دانم یادت مانده؟ خورشید در حال غروب، درختان چنار دو طرف این جاده باریک و پاییز که برگهای زرد را روی زمین ریخته، مثل همان روزی که تو کنارم بودی و دروغ چرا؟ غیر از خاطره تو، خش خش برگها هم کمکم می کنند تا آرام شوم. به همان آهنگ قشنگی که برگ ها زیر پاهایمان زمزمه می کردند گوش می دهم و همان مسیری را می روم که 3 سال قبل با هم رفتیم و تو قول دادی که سه سال بعد، هر جای دنیا که باشی خودت را می رسانی همینجا! نمی دانم یادت مانده؟
ساعت هاست منتظرم ... و تو نمیایی!

سرم پایین است. به لحظاتی می اندیشم که با هم این مسیر را طی کردیم. چقدر دیر گذشت؛ انگار صدها سال! با فاصله دو سه قدم پشت سرم راه می رفتی و سرت پایین بود. شمشیرت به کمر و با آن لباس و زره همیشگی ات، کلاهخودت زیر بغل و به زمین نگاه می کردی و گاهی زیر چشمی از پشت سر به من. به زمین نگاه می کردم و گاهی زیر چشمی به پشت سرم، به تو! ساعت هاست منتظرم ... و تو نمیایی؟!"

کاغذ را از دو کناره اش با دو دست لابلای انگشت های اشاره و شست محکم گرفته بود: "از جنگ هایت می گفتی و از
خون هایی که ریخته بودی در راه نجات سرزمین مان، از رنجهای مردم مان می گفتی، از قبایلی که از آن طرف کوه های تولای می آمدند، غارت می کردند و می رفتند، یا شبانه از میان جنگل شراد شبیخون می زدند. از سرزمین گراهان که گذرگاهی امن شده بود برای کسانی که از دانایا به دهکده مان یورش می آوردند، از ... اما اینها برای من حرف های تکراری ملال انگیز بود. خودت بهتر می دانستی. بیش از صد و هفتاد سال بود که این جنگ ها ادامه داشت. پدرانمان سال ها بود که می کشتند و کشته می شدند و تو اولین کسی نبودی که ... تو هم جزو همان کسانی بودی که آرزویشان گذشتن از گراهان بود و ریختن خون مردم دانایا!
*وجودت پر از نفرت است! کاشکی خالی شوی!* نگاهم کردی. گفتی: *من برای سرزمینم می جنگم. برای صلح می جنگم. برای رسیدن به صلح باید آنهایی را که مانعش می شوند از بین برد. راهی جز این نیست*. این جملات برای من معنایی نداشتند. به همان اندازه بی معنا که قبیله ای ادعا کند کسانی از دنیایی دیگر از ایشان خواسته اند هر دو سال یکبار از کوه های تولای رد شوند و ده نفر از کشاورزان کنار رودخانه رتاک را به عبادتگاه بیتالیم ببرند و قربانی کنند.
می دانستم که روزی زانوانت با زمین آشنا خواهد شد و این مرا می ترساند. همین را گفتم. چشم هایت را از سمت زمین چرخاندی سمت من. خندیدی:
*مرگ من به این راحتی ها نیست! چیزهایی هست که تو نمی دانی. از من محافظت می شود، خودم هم نمی دانم چیست، شاید یک شبح ... یک موجود نامرئی، اما یک قدرت وجود دارد، قدرتی نیرومندتر از کسانی که
می خواهند مرا بکشند، نیرومندتر از سرنوشت، نیرومندتر از تقدیر، نیرومندتر از مرگ ... و حتی شاید خدایانمان ... قدرتی که احساسش می کنم، هر لحظه احساس می کنم
*.

*دعا می کنم فقط مرگ ما را از هم جدا کند*.جواب دادی: *خدایان ما را از هم جدا نمی کنند*.این را که می گفتی، سرت پایین بود. دقایقی در سکوت گذشت.

*نمی شود شمشیرت را از کمر باز کنی*: *نه*! خیلی سریع جواب دادی. ادامه دادی *کاش آدمها معنای عشق را درک
می کردند، عشق را لمس می کردند، عشق می ورزیدند، یا لااقل به آن می اندیشیدند، آنوقت برای زندگی، نیازی به شمشیر نبود*. نپرسیدم. هنوز هم برایم سوال است: تو که معنای عشق را درک می کنی ...؟"

سرش را از نامه بلند کرد چشمانش را به سمت یک یک مان چرخاند و دوباره زل زد به نوشته های داخل نامه: "خبرهای زیادی از تو نمی رسد. اما می گویند بیش از دو هفته است که با جنگجویانت به سمت شرق رفته ای و سوال من بی پاسخ مانده: چرا باید دانایا را رها کنی و راه کاتلیا را پیش بگیری؟ اینجا هیچ کس جوابی ندارد. مگر در کاتلیا چه چیزی در انتظار توست؟ و به من بگو که با این خبر باید منتظر چه خبر دیگری باشم؟ غیر از مرگ!

به خاطر می آوری حرف های پیرمرد فالگیر را؟ پنج سال پیش، دستت را در دستانش گرفت. نگاهی به صورتت کرد و بعد با دقت به کف دستت خیره شد، انگار که نوشته ای را بخواند:*هر جای دنیا باش غیر از کاتلیا! در کاتلیا جز مرگ در انتظار تو نیست! به سراغت می آید آن طور که فکرش را نمی کنی!* و تو به حرف هایش خندیدی. آن روز هم همین را به تو گفتم. گفتم:*هر جای دنیا باش غیر از کاتلیا!*. با قیافه ای مصمم:*بر می گردم! * آخرین کلامت بود. ساعت هاست منتظرم ... و تو نمیایی1

غروب آفتاب در دوردست دریا زیباست اما امروز دوستش ندارم. انگار این اتفاق قشنگی که میان ما افتاده با آفتاب دارد غروب می کند. غروب آفتاب امروز را دوست ندارم. تابحال حتی فکرش را هم نکرده بودم که اگر امروز تو نیایی باید چکار کنم؟ کاشکی از خودت پرسیده بودم! ایمان داشتم که می آیی! دلواپسی، نگرانی، تردید، هیجان، یاس، امید، همه احساس های دلهره آور دنیا در من جمع شده. این روزها کاشکی بگذرد، زود هم بگذرد و خبری بیاید. اصلا، بگذرد و تو بیایی. این نیامدن نگرانم کرده. ساعت هاست منتظرم ... و تو نمیایی!"

دیگر ادامه نداد. قطره اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود با آستینش پاک کرد. نامه را پرت کرد. کاغذ در میان آتش سیاه شد و نوشته ها ناپدید شدند. پیرمرد دیگر حرفی نزد. نشسته و زل زده بود به ماه. نمی توانستیم حرفی بزنیم. کسی جرات شکستن سکوت را نداشت، اگر چه لبریز از سوال بودیم! تا پاسی از شب فقط به آتشی نگاه کردیم که داشت به خاکستر بدل می شد. شب که از نیمه گذشت روی زانوانش ایستاد. لبخندی زد و با قدم هایی آرام در میان سیاهی ناپدید شد. دلش انگار خیلی گرفته بود! نمی دانم چرا حس می کردم بخشی از وجودش بود که از خودش جدا کرد، که در میان آتش سوخت و از بین رفت!

پایان قسمت دوم

تولای: Toulay

شراد: Sherad

 

بیتالیم: Bitalim


چهارشنبه 94 دی 16 , ساعت 1:43 صبح

به نام زیبای زیبا

افسانه گراهان فصل اول: مرگ در کاتلیا

قسمت اول: زنده برای انتقام

بی خبر از جنگجویانم - حتی نمی دانستم زنده اند یا مرده! - به سرعت می دویدم. راهی جز فرار نبود. البته امید چندانی به نجات هم نداشتم: روبرویم پرتگاه بود. ولی نمی دانم چرا حس می کردم که این آخر کار نیست. شاید به حرف کسی گوش
می دادم که در درونم می گفت این آخر کار نیست. شاید امید داشتم که در تاریکی شب لابلای درختان و بوته های جنگل گمم کنند. بیش از بیست کماندار دنبالم بودند. اولین تیر صورتم را خراشید. چند تیر از کنارم رد شد. تیر دوم در پشت ران راستم فرو رفت. تیر سوم از پهلوی راستم بیرون زد. زره ام پاره و خون سرازیر شد. بعدی ابرویم را شکافت. ناگهان، احساس درد شدیدی کردم. گلویم سوزشی کرد و مزه خون را در دهانم حس کردم. با صورت زمین خوردم. تمام چیزی بود که در آن زمان فهمیدم. بعدها آتین می خندید که
"سه تیر به بدنت اصابت کرد و نقش زمین شدی. وقتی پیدایت کردیم فهمیدیم که تیر سوم به پشت گردنت خورده! شیاطین هم نمی توانند تو را بکشند مرد بزرگ!"

"فرمانده! فرمانده!"

زانوانش روی زمین رها شد و نشست. بدنم را به پهلو چرخاند. صورتش را لابلای خون بسیار تار می دیدم. هر چه به صورتش نگاه کردم نشناختمش. نفس نفس می زد. دستانش می لرزید. دو دستی کلاهخودم را چسبید و از سرم درآورد. کلاهخودش را سرم کرد. "همه کشته شدند! من مانده ام ... فقط! فرمانده برو! برو برو! نیروها را جمع کن و برگرد! به سوی آکایبا می روند. مجبورند دو هفته بعد در کاتلیا چادر بزنند. فهمیدی؟ کاتلیا! کنار رودخانه گراهان. اسب هایشان خسته است. انتقام همه را بگیر!
همه شان را بکش! همه شان را بکش!
" و شروع به دویدن کرد. از دور دیدمش به سمت پرتگاه می دوید. چند نفر از ارتش آریخ دوان دوان از کنارم رد شدند.

"سرورم! از پرتگاه پرید پایین! از کلاهخودش شناختیم. خودش بود. مرگش حتمی است!"

کاش می شد شجاعتم را نشانشان دهم، بلند شوم و همه شان را بکشم. شمشیر را در دستم فشردم. دلم می خواست فریاد بزنم من زنده ام ولی باید صبر می کردم ... کاتلیا! باید جنگجویانم را جمع می کردم و خودم را به کاتلیا می رساندم. زیر لب تکرار کردم: همه را قتل عام خواهم کرد! همه را قتل عام خواهم کرد! همه را ...

نفهمیدم چه مدت گذشت به هوش آمدم. می دانستم خیلی نگذشته بود: هوا هنوز تاریک بود. نمی توانستم بدنم را حرکت دهم ولی مغزم کار می کرد. زخم هایم خیلی زود خوب می شدند. کافی بود تیرها را درآورم و لابلای برف ها دراز بکشم و بیدار بمانم. امید به این که باقی مانده جنگجویانم را جمع کنم باعث می شد زنده بمانم. خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا حفظ خواهند کرد خدایان مرا .... یعنی کسی هم زنده مانده؟! ... خدایان مرا حفظ خواهند کرد خدایان مرا ... به سختی نفس می کشیدم. فقط نباید می خوابیدم.

مدتی گذشت. حس کردم وقتش رسیده تیرها را بیرون بکشم. این احساس تاکنون به من دروغ نگفته بود. اولین تیر را از ران راستم خارج کردم. خیلی آرام کشیدمش بیرون. از درد دندان هایم را به هم فشردم. خونش سریع بند آمد. اما به قدری بود که برف زیر پایم سرخ شد و بعد دو دستی رفتم سراغ تیر دوم. توانی برای تیر سوم نداشتم. تیر را از جایی که در گردنم فرو رفته بود شکستم. تکانی به بدنم دادم و به پشت دراز کشیدم. هنوز از پهلویم خون می رفت. نفس های
بریده بریده ام در هوای سرد یخ می زد اما لباس و زره ضخیمی که به تن داشتم بدنم را گرم نگه می داشت. نباید تسلیم
می شدم! خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا حفظ خواهند کرد. خدایان مرا ...

مدتی به همان حالت گذشت. گاهی صداهایی از اطراف می آمد. صدای پاها! صدای پاها کم کم بیشتر شد. چشم ها دوتا دوتا ظاهر شدند. گرگ ها به کمین نشسته بودند احتمالا پدرانتان گفته اند  که آن جنگل ها پر از گرگ هستند و البته پر از حیوانات درنده دیگر، پر از آدم های عجیب، موجودات عجیب، روح، وحشت ... پر از ترس و ... نفرت و ... - و منتظر بودند تا خوابم ببرد: تا بمیرم و بعدش به سراغم بیایند. اما این اتفاق نمی افتاد. قرار نبود بیفتد. چون قبل از مرگم باید به کاتلیا می رفتم و در عوض خون هایی که ریخته شده خونشان را می ریختم! راستش را بگویم: دانایا را فراموش کرده بودم و مردمم را. فقط به کاتلیا فکر می کردم! به انتقام!

باید زنده بمانم! باید زنده بمانم! باید زنده بمانم! انتقام: تنها چیزی بود که به آن فکر می کردم. خون زیادی از دست داده بودم. خواب کم کم داشت تسخیرم می کرد. ولی، نه! زیر لب تکرار می کردم: باید زنده بمانم! باید زنده بمانم!

صحنه فرو رفتن تیرها در ذهنم مرور می شد. زنده می مانم، جنگجویانم را جمع می کنم و قبل از سه هفته آینده شبیخون
می زنم. غافلگیرشان می کنم. کافی است سیصد جنگجو با من باشد. سوختن چادرهای ارتش آریخ را در میان برف ها به چشم می دیدم. نمی توانستم بخندم. هنوز برای خندیدن زود بود. از پهلویم خون می رفت. اگر اشتباه من نبود. اگر شتاب
نمی کردم حالا در سرزمین دانایا غنیمت های جنگی را میان جنگجویانم قسمت می کردم و قاصد در راه بود که خبر پس گرفتن اسیرانمان را به مردم بدهد. سخت ترین مرحله راه طی شده بود که این اتفاق لعنتی افتاد. کار دشوار را انجام داده بودیم. آرزوی دیرینه اجدادمان به وقوع پیوسته بود: ما از گراهان عبور کرده بودیم.

پایان قسمت اول

آکایبا: Akayba

گراهان: Gorahan

کاتلیا: Katliya

آریخ: Arikh

دانایا: Danaya

 

آتین: Atin



لیست کل یادداشت های این وبلاگ