سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خرسندى مالى است که پایان نیابد [ و بعضى این گفته را از رسول خدا ( ص ) روایت کرده‏اند . ] [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 94 بهمن 8 , ساعت 12:7 عصر

به نام زیبای زیبا

افسانه گراهان فصل اول: مرگ در کاتلیا

قسمت سوم: از کجا شروع شد؟

"از کجا شروع شد؟ چطور می توانم فراموش کنم؟ آن شب، آن دود، آن آتش، خون و آن جنازه ها!" مکثی کرد. "آنها کابوس خواب های من در این سالها بوده اند! سرخورده از تعقیب اسراکوکاش برمی گشتیم. ده کشاورز را با خود برده بودند.  در دامنه کوه های تولای بودیم. درست همانجا!"دستش را به سمت کوههای تولای دراز کرد و نقطه ای را با انگشتش نشان داد. هوا تاریک بود و جز نقاطی از کوه که با مشعل روشن شده بودند، جایی دیگر دیده نمی شد. نمی دانستیم کجا را نشان می دهد. اما برای او انگار روز بود: "بیش از هزار و پانصد سوار همراهی ام می کردند. *دود! دود! * همین کافی بود تا سرهای در گریبان، خود را بالا بکشند و گردن ها کش بیایند. * کشتزارهای شمال رودخانه رتاک، دود از آن سمت است... دهکده! * اسب هایمان به پرواز درآمدند. اما هر چه جلوتر می رفتیم احساس یاس بر ما غلبه می کرد. چند ساعتی را تا صبح اسب راندیم تا به فاصله ای رسیدیم که آتش دیده می شد. مزارع و باغ ها جلوی چشم های ما می سوخت: خودمان را از اسب های خسته پایین انداختیم. مسافتی را سراسیمه و بی هدف دویدیم. هر طرف را نگاه می کردی، آتش بود و آتش! آتین فریاد زد: *به سمت دهکده! * و در میان درختچه های انبوهی که در فاصله دهکده تا مزارع روییده بودند، ناپدید شد. به همان سمت دویدیم و به دنبالش از لای درختچه ها زدیم. بیرون. دهکده غرق در آتش، تیر و خون بود! و پر از جنازه!

هرکس جنازه ای را بغل می کرد، یکی خواهرش را، دیگری برادرش را! عده ای هم نمی دانستند باید کدام را در آغوش بفشارند، مادر؟ ... پدر؟ ... برادر؟  ... یا خواهر یا همسر یا فرزند؟ یا ..." نتوانست ادامه دهد. بغض گلویش را گرفت. همانطور که داشت سرش را لابلای دستانش می فشرد، نگاهی آمیخته با بهت به دشت کرد.

"بعضی هم شروع به خاموش کردن آتش خانه ها کردند. اما من می دانستم باید به کجا بروم. رسیدم به همان جای همیشگی. کنار درخت زیتون. جنازه ای نبود و این یعنی او زنده بود و همین هم خوب بود، اما چطور می توانستم خوشحال باشم: سرزمین خاطرات بچگی ام، سرزمین بزرگ شدنم، عاشق شدنم، سرزمینی که سال ها بود برایش شمشیر می زدم، در آتش می سوخت و من نمی توانستم کاری بکنم. مردم یا کشته شده بودند یا اسیر. خوشحالی مفهومی نداشت. حتی زندگی هم مفهومی نداشت. من دیر رسیده بودم. خیلی دیر! خیلی، خیلی، دیر!

بغض کرده بودم. حتی نمی توانستم گریه کنم. خشکم زده بود.

ناگهان به خودم آمدم. نگاهی به اطراف کردم. مفزم شروع به کار کرد. نباید زمان را از دست می دادم. آنها چند ساعت قبل حرکت کرده بودند و چون اسیرها را با خود برده بودند، نمی توانستند سریع حرکت کنند. باید تعقیبشان می کردم. فریاد زدم: *دست از خاموش کردن آتش بردارید. باید برویم همه شان را بکشیم! شمشیرهایتان را بکشید. باید حرکت کنیم.*

*خواهش می کنم سریع تصمیم نگیرید فرمانده! شاید در کمین مان باشند! شاید همه اش یک دام باشد.* صدای آیلاد را شناختم. غریدم: *برایم مهم نیست* و واقعا برایم مهم نبود. *برایم مهم نیست همین الان حرکت می کنیم. آیلاد مگر
نمی خواهی انتقام برادرانت را بگیری؟ شمشیرت را بکش مرد!*

آیلاد این بار با صدایی لرزان: *می ترسم دام باشد! آنوقت همه مان را می کشند. فرمانده تمنا می کنم تجدید نظر کنید. بگذارید دهکده را بگردیم. شاید کسی را زنده پیدا کردیم.*

در حالی که سوار اسب می شدم: *هر کس می ترسد بماند. هر کس خون می خواهد بیاید.*

تکلیف روشن شده بود. حدود هزار و پانصد سوار همراهم آمدند. غیر از حدود 60 نفر از دسته آیلاد که به احترام فرمانده دسته شان ایستادند. رد پاها تازه بود و به کمک بارانی که دو روز قبل باریده بود، به آسانی می شد مسیر حرکت جنگجویان آریخ را فهمید. تا عصر اسب راندیم ولی خبری از آنها نبود. سرعت اسب را کم کردم. افسار را کشیدم. روی دو پا بلند شد. در حالی که به سمت عقب می چرخیدم: *یعنی اسیری همراه ندارند؟ خیلی تند حرکت می کنند!*

با شنیدن صحبت کایار عرق سردی بر پیشانی ام نشست: *نکند فریب مان داده باشند! شاید اسیرها را از مسیری دیگر برده باشند.* یاد حرف های آیلاد افتادم و رودخانه رتاک. شک و دو دلی از چهره ام نمایان بود.

آتین آرام گفت: *مردد نباش! من هم به همانی فکر می کنم که فکر می کنی! باید برگردیم.*

یک ساعت از راه را در مسیر برگشت طی کردیم که سواری از دور دیده شد. نزدیک تر که شد: *فرمانده! فرمانده! اسیرها را از مسیر رتاک برده اند. آیلاد با 62 سوار در تعقیب شان است.*

بر سرعت اسب ها افزودیم. نمی دانم آن شب چطور گذشت! صبح کنار رودخانه رتاک اسب می تاختیم ولی انگار دیر رسیده بودیم. رودخانه رتاک پر از خون بود. جلوتر که رفتیم جنازه های سربازان آیلاد را دیدیم که گوشه و کنار یا داخل رودخانه به
شاخه ای یا سنگی گیر کرده بودند. خبری از زخم شمشیر نبود. همه شان تیر خورده بودند. داخل رودخانه اسب می راندیم. هر چه جلو می رفتیم تعداد جنازه ها بیشتر می شد.

آیلاد به تنه خشکیده درختی در میان رودخانه دوخته شده بود و از سینه اش خون زیادی می رفت. از اسب پایین پریدم. چند نفر به سمتش دویدیم. سرفه که می کرد خون از دهانش بیرون می پاشید. بریده بریده صحبت می کرد: *فرمانده! ... غافلگیرمان کردند ... بیش از پانصد کماندار! باید سریع بروید. قبل از این که به دریا برسند ... باید جلوشان را بگیرید!*

دو سرباز بازوانش را گرفتند و روی زمین نشاندند: *زمان را از دست ندهید، فرمانده! مطمئن باشید کنار ساحل ارتشی انتظارشان را می کشد.*

*رهایش کنید! رهایش کنید! باید برویم.* و گریزی از رفتن نبود. زمان داشت از دست می رفت. سرش را دو دستی گرفتم و تکان دادم. چشمانش را باز کرد. نگاه کردم به چشمانش: *مرا ببخش آیلاد! باید سریع حرکت کنم! می فهمی مرد؟ قبل از رسیدن به دریا همه شان را می کشم.* رهایش کردم. چشمانش را بست.

آرام در گوش یکی از سربازانم گفتم:* تو با سه نفر دیگر بمان. بدن آیلاد را با یخ مدفون کنید!* همانطور که روی اسبم می پریدم، فریاد زدم: * به سوی انتقام!*"

چنان گرم گفتن بود و گرم شنیدن بودیم که انگار نه او ما را می دید و نه ما او را!

پایان قسمت سوم

اسراکوکاش: Esra Kookash

آیلاد: Aylad

کایار: Kayar

رتاک: Retak

 

 

کانال داستان "افسانه گراهان" در تلگرام:

http://telegram.me/gorahan

صفحه داستان "افسانه گراهان" در فیس بوک:

https://www.facebook.com/gorahan/


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ